پس از بوالهوس، نمایش و توفیق فیلمهای فردوسی، چشمهای سیاه، شیرین و فرهاد و لیلی مجنون، سینمای ایران وارد یک رکود مسکوت و خلسهوار شد. تلاشهای عبدالحسین سپنتا برای تاسیس یک استودیوی سینمایی در ایران با سنگپرانیهای دلالان تصویر متحرک به بنبست رسید و سینمای وطنی به یک درجازدگی سیستماتیک و تنظیم شده از سمت سودجوها رسید. این رکود با شروع جنگ جهانی دوم عمق بیشتری به خود گرفت و حاکمیت دیگر علاقهای برای هزینه در آثار داخلی و باز گذاشتن دست تهیهکنندگان داخلی نداشت و شرکتهای واردات فیلم بیش از پیش قدرتمندتر شدند. اما در همین دوره مردی حضور داشت که نقش کلیدی برای سینمای ایران بازی کرد؛ ابراهیم مرادی.
مرادی که دو فیلم طی سالهای (انتقام دو برادر) ۱۳۱۰ و (بوالهوس) ۱۳۱۳ در شروع تاریخ سینمای ایران ساخته بود، بازگوی آخرین ناکامی نخستین نسل از فیلمسازان ایران است. او همهی دورهی رکود را دوام آورد تا ناظر و شاهد کورسوهای سینما و سینماداری در ایران باشد که دربست در اختیار واردکنندگان بود و توانست بار دیگر در دورهی دوم، خود را بیازماید که علیرغم به کار بردن همهی ابتکارات و ابداعاتی که در توانش بود، معهذا شکست دیگری را پذیرفت و البته کهولتش علت دیگری شد تا او به ناچار از فیلمسازی دور بماند (در هنگام ساختن آخرین فیلمش “گوهر لکهدار” در سال ۱۳۳۸ شصت سال داشت) اما هیچگاه سینما را ترک نگفت و هر بار که ضرورت داشت با گفتگویی حضور خود را اعلام میکرد. البته مرادی زندگی عجیبی هم در طول فراز و نشیب عمرش از سر گذرانده بود. او متولد بندرانزلی بود و در عنفوان جوانی به نهضت جنگل پیوست در زمان تعقیب افراد حزب از سوی حکومت مرکزی به شوروی میگریزد. او در طول اقامت اجباریش در مسکو به لحاظ علاقهاش به امور فنی، جذب عکاسی شد و به جزییات کار با دوربین، چاپ فیلم، روتوش، تروک و رنگآمیزی آشنا شد. او در خاطراتش مینویسد:
“در بازگشت از شوروی به انزلی در سال ۱۳۰۱ یک دوربین کوچک روسی با خود آوردم که عدسی ابژکتیوش آلمانی بود. تصمیم به کار عکاسی گرفتم و با کمک داروخانهی فاروس این فکرم عملی گشت. با دوربینم هم عکس میگرفتم هم آگراندیسمان و چاپ میکردم. بعدها به فکر کار فیلم و سینما افتادم با کمی تغییر در این دوربین، با آن هم فیلم گرفتم و فیلم را نیز با آن نمایش دادم. تا سال ۱۳۰۵ که بلاخره تصمیم به ساختن فیلم گرفتم کارهای مختلفی انجام دادم که بیشترشان حالت تجربی داشت. با نشانی که از مدرسه معروف اکول یونیورسل در پاریس بدست آوردم شروع به آموختن اصول کار کردم. سپس برای کسب اطلاعات کافی و اصول فیلمسازی حرفهای به صورت پنهانی و قاچاقی در سال ۱۳۰۷ به شوروی و لنینگراد رفتم و از نزدیک شاهد کار فیلمسازی شده و ضمنا حداقل وسایل مورد نیازم را تا جایی که امکان حمل آن را داشته باشم تهیه کرده و به انزلی بازگشتم… پس از آن بیش از یک سال تکمیل وسایل و ساخت بعضی از قطعات آن به وسیلهی خودم، تهیهی داستان و سناریو، انتخاب بازیگران، تمرین و پیدا کردن تهیه کننده طول کشید. در سال ۱۳۰۸ استودیوی جهاننما را در طبقهی دوم یک عمارت چهار طبقه متعلق به حاجآقا محمدعلی تاسیس کردم (که در این ساختمان استاد پور داوود – شاعر معروف – ساکن بودند و من از ایشان برای تکمیل سناریو فیلم اولم بسیار کمک گرفتم) در آن زمان هیچکس حاضر به مشارکت در حرفهای ناشناخته و البته برای برخیشان نیز مذموم نبود. لذا با پسانداز و سرمایهای که در حرفهی عکاسی داشتم کار را شروع کردم. برخی از بازیگران تئاتر انزلی مثل عبدالحسین خان لجنی، میرزا رضاخان شهابی را دعوت به کار کردم و موضوع تهیهی فیلم “جسم و روح” که بعدا به “انتقام برادر” تغییریافت را با آنها در میان گذاشتم.”
“انتقام برادر” دربارهی دو برادر بود که هر دو شیفتهی دختر واحدی بودند. برادر کوچکتر به خدعه برادر بزرگتر را از بین میبرد تا خود به دختر مورد علاقهاش دست یابد ولی بعدها روح برادر بزرگتر انتقامش را از او میستاند. فیلم دارای حقههای سینمایی متعددی مثل احضار روح و هم چنین هیپنوتیزم بود. احمد مرادی (پسردایی ابراهیم مرادی) با عنوان دستیار فیلمبردار کنار ابراهیم همکاری میکرد و لیدا ماطاوسیان، ژاسمن ژورزف و خود ابراهیم مرادی دیگر بازیگران فیلم بودند. مرداری در اواخر ۱۳۰۸ کار فیلمبرداری را شروع کرد. او علاوه بر تهیه، نوشتن فیلمنامه و کارگردانی، فیلمبرداری فیلم را نیز برعهده داشت. می توانم اینطور گفت که این فیلم را شاید بتوان نخستین فیلم مستقل تاریخ سینمای ایران دانست که توسط یک کارگردان با استعداد به صورت کاملا مستقل ساخته شد.
“همهی سرمایه و پساندازم را که بیش از ۱۸۰۰ تومان بود صرف کردم ولی فیلم کامل نشد و علیرغم پیگیریهایم، موفق به جلب سرمایهای نیز نشدم. ناچارا فیلم را به صورت ناقص خاتمه دادم. با تجربهای که از چند سال کار عکاسی بدست آورده بودم فیلمها را شسته و در همان دوربین تدوین کردم. سرانجام در ابتدای سال ۱۳۱۰ فیلم را که مجموعا ۱۷۰۰ متر طول داشت، صامت و ۱۶ کادر در ثانیه تهیه شده بود (حدود ۵۵ دقیقه) آماده کردم. فیلم نمایش محدودی داشت؛ دو شب در سالن ارامنهی انزلی و یک شب در رشت نمایش داده شده. فروش قابل توجهی نداشت.”
مرادی ناچارا مجددا به کار عکاسی باز میگردد که بعد از طریق جراید متوجه جریان فعالیتهای سینمایی در تهران شد و بدون تامل راهی پایتخت گردید. او در تهران به سراغ دفاتر پخش فیلم رفت و “انتقام برادر” را به چند نفر از سرمایهگذاران خصوصی نشان داد اما دری رو به باز نشد. سپس مرادی تصمیم گرفت دست به معرفی نام خود بزند. به همین منظور مقالهای تخصصی در باب سینما نوشت و برای روزنامهی اطلاعات ارسال نمود. این متن که در سال ۱۳۱۱ منتشر شده بسیار نادر و کمیاب است و جزوء اولین یادداشتهای یک کارگردان در نشریهها که از فیلمسازی و تکنیک حرف میزند، میباشد. عملی که بعدها فریدون رهنما و فرخ غفاری و ساموئل خاچاکیان و ابراهیم گلستان دست به آن زدند.
“اهمیتی را که این صنعت ظریف در مدت قلیل از عمر خود پیدا کرده و با قدمهای بلندی به طرف تکامل و ترقی سیر مینماید مایهی تعجب و مورد دقت است. امروزه در ممالک اروپا و آمریکا به عمل فیلمبرداری اهمیت فوقالعاده گذاشته و آن را در ردیف بهترین منابع ثروت و مهمترین طریق استفادهی اقتصادی میشمارند. چنان چه موسسههای فیلمبرداری دنیا برای تهیهی هر یک دوره از فیلم خود متجاوز از یک میلیون مارک یا دلار مصرف نموده، البته میلیونها مارک یا دلار نیز بهرهمند شدهاند. صنعت فیلمبرداری گذشته از ایجاد ثروت میتواند روزانه صدها بلکه هزاران نفر از اهالی بیکار را اعاشه نماید. میتواند در تزکیه اخلاق عمومی تولید حس شهامت، وطنپرستی، عزتنفس، کمک بزرگی به جامعه کرده و اثرات تاریخی ترقیات روز افزون نکات و دقایق علمی را در انظار داخلی و خارجی جلوه دهد. بعبارت آخری در دنیای متمدن کنونی وجود این قبیل صنایع ظریف را نیز میتوان از بزرگترین لوازم احتیاجات عمومی دانست. متاسفانه در مملکت امروزی ما که با سعی و جدیت کامل میخواهد خود را به کاروان تمدن برساند تاکنون در اطراف این قضیه مطالعه ننموده و شاید وجود آن را چندان مهم و ضروری ندانستهاند. ولی باید این نکته را در نظر گرفت همان اندازه که مملکت به کارخانهجات قندسازی، پارچهبافی، ماشینهای صنعتی و غیره محتاج است، به موسسههای فیلمبرداری و ساختن فیلم و لوازمات فیلم و دیگر مواد شیمیایی آن نیز احتیاج کاملی دارد. اگرچه چند نوبت در تهران و تبریز به کمک بعضی از جوانان با ذوق ایرانی فیلمهایی از قبیل دورنما – مناظر طبیعی – فیلم قشونی حتی دو پرده مضک (آبی و رابی) برداشته شد. (*در اینجا به درستی منظور مرادی مشخص نیست*) اما آنها موفق نشدند به زحمات خود ادامه بدهند زیرا تکمیل وسایل فیلمبرداری محتاج لوازمات مکمل و سرمایهی بیشتری است که هیچ یک از سرمایهداران مملکت استفادههای اقتصادی آن را به نظر نیاورد و از تشویق و کمک با این گونه اشخاص با ذوق، خودداری نمودند.”
از نوع ادبیات و لحن تلخ مرادی میتوان عشقش به سینما را که بخاطر نبود سرمایه تخطئه شده بود را استشمام نمود. سبک نوشتاری و نوع اشارههای او به اهمیت صنعت سینما از ذهن باز او و اطلاعات بینالمللیاش از سینما را میرساند. وی دو بار به مسکو و لنینگراد و اودسا، قلب تپندهی سینمای اتحاد جماهیر شوروی رفته بود و از نزدیک با پیشرفت خارقالعادهی روسها در سینما مواجهه شده بود. حتی به طور جالبی نوع بیانات او نسبت به مهم بودن سینما در کنار کارخانهجات پارچهبافی و غیر به شدت شبیه به ادبیات ولادمیر لنین رهبر شوروی کمونیستی است که سینما را مهمترین سلاح برای تسلط بر قلبها و ذهنها میدانست و آن را در شمار خوراک و پوشاک و صنعت کشورش قرار داده بود.
پس از انتشار مقالهی مرادی در روزنامه اطلاعات منشعبین دورهی دوم مدرسهی آرتیستی سینما متوجه حضور او شدند. این گروه سرمایهی کافی برای فیلمسازی داشتند اما فاقد فردی بودند که با فن سینماتوگرافی آشنا باشد، به همین منظور مرادی را جهت قوی کردن تیم خود استخدام نموده و وارد گروهشان نمودند. احمد گرجی در مورد گروهشان که در کنار تیم سپنتا و اردشیر ایرانی جزوء اولین تشکلهای سینمایی برشمرده میشدند اینگونه میگوید:
“گروهی از شاگردان مدرسه معتقد بودند که بیس کار باید کمدی باشد و دستهای دیگر شامل محمدعلی قطبی، احمد دهقان و بنده نظرمان این بود که بیسی را بایستی انتخاب کرد که موضوعش معنا و نتیجهای داشته باشد. نتیجهی این اختلاف نظر عملا دو گروه را شکل داد؛ آقایانی که عشق کار کمدی داشتند زیر نظر اوهانیانس فیلم “حاجیآقا آکتور سینما” را ساختند و ما نیز دست به کار تهیهی فیلم “بوالهوس” با کارگردانی مرادی شدیم. البته ما بلافاصله پس از انشعاب از آقای اوهانیانس در سال ۱۳۱۰ در محل مدرسه در خیابان شیخ یا لختی، کلوب آرتیستهای سینما را ایجاد کردیم و احمد دهقان، حشمت سنجری، اسماعیل نجات (فواره)، رشید حائری، ابوالفضل اخویان، محمدعلی قطبی و خانم رقیه چهرهآزاد (که در تئاتر بازی میکرد) هر کدام مسئول رشتهای از کار سینما در این کلوب شدند.”
حرکت جدید این گروه و تاسیس نخستین کلوب سینمایی – هنری، بر پایهی الهام گرفتن از کلوبهای سینماتِکی فرانسه و سایر اروپا بود که در آن جنبشهای آوانگارد سینمایی مانند: امپرسیونیسم و سوررئالیسم و دادائیسم و رئالیسم شاعرانه خروجیاش گشت. عمل مستقل این آرتیستهای جوان که به سینما نگاهی ژرفتر داشتند را میتوان نخستین حرکت یک جنبش کوچک در تاریخ سینمای ایران به حساب آورد که دغدغهشان فیلم و نوع بیان سینمایی بود و برای مضمون آثارشان به بحث و گفتگو مینشستند. در همین زمان چنین جمعهایی توجه روشنفکران آن زمان ایران را به خود جلب کرد، بخصوص تحصیلکردگان فرنگ که در شهرهای هنری اروپا اعم از پاریس و برلین و رم و مسکو چنین تحرکات سینمایی از جنس یک موج جدید برای هنر هفتم دیده بودند. اما تشکل مرادی و دوستانش هنوز کوچکتر از آن بود که بتوان نام یک موج نو بر روی آن نهاد، بلکه یک جوشش خودخواسته و درونی در برابر هنر تصویر به سادهترین و اولیهترین شکلش بود اما همین گام، قدمی شد برای سینهکلوبهای هنری و روشنفکری و حتی سیاسی که در سالهای بعد در تهران شاهدش هستیم و از داخل چنین جمعهایی فیلمسازان تاریخ ساز ایران ظهور نمودند. در ادامه به سراغ یادداشتهای احمد گرجی میرویم:
“برای تهیهی اولین فیلم گروه کوچکمان، احمد دهقان ۵۰۰ تومان و محمدعلی قطبی ۱۲۰۰ تومان و بقیه را مرادی سرمایهگذاری کردند. سپس برای قانونی شدن کارمان به همراه هم در خیابان امیریه در یک خانهی کوچک اجارهای، شرکت ” فیلم ایران محدود” را ثبت نمودیم و آمادهی ساخت فیلم شدیم. پس از اینکه دوربین خریداری شدهی مرادی از گمرک ترخیص شد در صحنهی مشهور “حاجیآقا آکتور سینما” یعنی پرش صفوی از عمارت کافهی پاریس به عنوان فیلمبردار دوم در اثر اوهانیانس دوربینش را آزمایش کرد. سپس بازیگران فیلم را انتخاب کردیم که در همان اول کار رقیه چهرهآزاد ایفای نقش زن را رد کرد و پس از کش و قوس زیاد برای پیدا نمودن بازیگر زن، تیم هنرپیشهها را بستیم؛ احمد گرجی، آسیه شریعتمداری، احمد دهقان، قدسی پرتوی، محمدعلی قطبی، ابوالقاسم آشتی، احمد مرادی و پوران ویسه.”
*متاسفانه پوستری از فیلم بوالهوس باقی نمانده است و همه در آتش سوزی سینما مایاک نابود شد*
داستان فیلم از قریهی لیلاکوه در لنگرود آغاز میشد. خسرو (گرجی) که خانزاده بود و متمول و در جریان گردش در شنبهبازار با دختری روستایی به نام نزهت (شریعتمداری) آشنا و شیفتهاش میشود. والدین نزهت بدون توجه به علایق موجود بین دخترشان و یک جوان روستایی به نام احمد (دهقان) دختر را به ازدواج خسرو در میآورند. مطابق رسم قریه پس از مراسم عقد، داماد و عروس باید سوار اسب شده و روبروی هم بایستند. داماد سیبی را به طرف عروس پرتاب کند و خود به تاخت به منزل برود و در انتظار عروس بماند که اقوام و آشنایانش او را با ساز و دهل به طرف منزل او ببرند. رسم است که به هنگام تاختِ داماد به سوی منزل، دوستانش به شوخی سعی کنند تا کلاه از سرش بردارند که البته داماد باید مانع این امر شود. خسرو در جریان تاخت به سوی منزل و حفظ کلاه از اسب سرنگون شده و بشدت مجروح میشود. دوستان داماد او را به سرعت به شهر و سپس برای معالجهی کامل به تهران منتقل مینمایند. خسرو در منزل دایی متمولش بستری شده و در آنجا در برخورد با دخترداییاش ثریا (پرتوی) علاقهمند او میشود. ثریا نیز بیتوجه به نامزدیاش با پرویز (قطبی) دل به خسرو میسپارد و در فاصلهی کوتاهی نیز کارشان به ازدواج کشیده و برای ماه عسل به سفر در شهرهای مختلف میپردازند. نزهت که دریافته سیاه بخت شده از شدت ناراحتی خود را به رودخانه میاندازد تا به زندگی خود خاتمه دهد، عاشقش (احمد) او را نجات میدهد و به ازدواج خویش درمیآورد. پرویز که عاشق ثریاست از بیوفایی معشوقش (ثریا) پریشان حال به الکل پنا میبرد رفتار بیقید ثریا، خسرو را که دارای روحیهای نیالوده و صمیمی است به سختی میآزارد و سبب فاصلهاش از او میشود. خسرو که روی بازگشت به روستایش را ندارد، پژمرده و متدرجاً منزوی گشته و دیری نمیپاید که به بیماری سل دچار شده و نهایتا ثریا او را از خود میراند. پایان راه برای خسرو مرگ در یک ویرانه است و دربهدری برای پرویز که اکنون معتاد شده و رختشویی جهت ارتزاق زندگی برای ثریا که حالا فقیرتر گشته است.
چنین فیلمی با این داستان تراژیک در آن زمان که کمدی باب میل بود برای تماشاگران یک شوک بزرگ محسوب میشد. سازندگان فیلم پایانبندی را در یک سرنوشت محتوم به پوچی و مرگ و آوارگی خلاصه میکنند. درامی مغلوب کننده و پر اثر که خیلی گیراتر از آثار فیلمفارسی دسته چندمی سالهای بعد سینمای فارسی است که همچون “بوالهوس” غنا و سنت ایرانی را ندارند. اما پروسهی ساخت برای مرادی و دستاندرکاران آن با سختیهای زیادی از قبیل کم بودن پول و مشکل بودن فیلمبرداری در محیط شهرستان در میان روستاها و اهالیاش بسیار بود.
“فیلمبرداری در اوایل شهریور سال ۱۳۱۲ در لیلاکوه لنگرود کلید خورد. با توجه به اینکه کار فیلمبرداری در ایران مراحل اولیهاش را میگذارند، برای عامهی شهرستانیها که معتقد به اخلاقیات و سنتها و رسوم متداولشان بودند، طبیعی است که این کار به نظرشان بیگانه و غریب برسد. هر چند که اهالی با ما خوش برخورد و مهربان بودند ولی نمیتوانستند ساده از کنار کار ما بگذرند.. متدرجاً رفتار متین گروه، نظم و رعایت همه جانبهی ما باعث شد که همه چیز در مسیر عادی و طبیعی خود قرار گیرد. اما به زودی دچار مشکل تازهای شدیم (مشکلات قبلی همچون همان مشکلات اوهانیانس بود مانند رسیدن نگاتیوها و پوزیتیوها و مدت زمان ترخیصشان از بندر و فاسد شدن نوار فیلمها و هزار مصیبت دیگر که در این متن آنها را تکرار نکردیم) صاحب هر محل که برای فیلمبرداری انتخاب و مورد رجوع ما قرار میگرفت در صورتی حاضر به همکاری میشد که از او نیز فیلم بگیریم! مرادی بلاخره پیشنهادی کرد و تصمیم گرفته شد هر زمان با چنین سماجتی روبرو شدیم با ذکر کلمهی “آمریکن” کار فیلمبرداری بدون فیلم از شخص مورد نظر صورت گیرد. اینگونه مواقع غالبا احمد مرادی پشت دوربین قرار میگرفت و صاحب خانه، باغ یا محل مورد نظر انواع ژستها را جلوی دوربین میگرفت و مرادی هم دستهی دوربین را آنقدر میچرخاند تا شخص مشتاق بلاخره رضایت میداد و دنبال کارش میرفت و بعد ما برای فیلمبرداری که ابراهیم مرادی برای صحنهها از قبل فکر کرده بود تا به هنگام کار تاخیری پیش نیاید آماده میشدیم. مرادی در فیلمبرداری کارهای خارقالعادهای بعضا از خود نشان میداد. برای نمونه در صحنهای که من میبایست در جریان تاخت از اسب به زمین میافتادم، بدلکاری موجود نبود و من هم نمیتوانستم چنین کاری را انجام دهم. مرادی بلافاصله تدبیری اندیشید و دوربین را سر و ته قرار داد و پس از چندبار تمرین از من که خود را از روی زمین به روی اسب میکشیدم، فیلمبرداری کرد و نتیجهی صحنه را هم که بعدا روی پرده دیدیم خوب شده از کار درآمده بود. یا درصحنهای که نزهت میبایست خود را به رودخانه بیاندازد و احمد نیز برای نجاتش اقدام نماید، بخشدار که در صحنه حضور داشت مانع کار شد. ایشان معتقد بودند که محال است زنی در منطقهی زیر نظرش خود را به رودخانه بیاندازد!! کشمکش بیحاصل بود و مرادی در فاصلهی چند دقیقه تصمیم گرفت که به احمد مرادی لباس زنانه پوشانده و او را به جای نزهت به رودخانه بیاندازد. قبل از اینکه بخشدار کنار خانم شریعتمداری ایستاده بود و متوجه امر شود، کار صورت گرفت و احمد دهقان نیز متعاقب نزهت (احمد مرادی) به رودخانه پرید و بر طبق داستان او را نجات داد. بخشدار بار دیگر دخالت کرد و دامنهی بحث فیمابین مرادی و بخشدار که این بار معتقد بود ما با کارهایمان ادارهی شهر را از دستش خارج کردهایم، بالا گرفت و نهاتیا او و مامورینش دوربین ما را بردند و اگر دخالت پدر آقای قطبی نبود نمیدانم کار فیلم ما به کجا میکشید. به هر حال فیلمبرداری در تهران برخلاف لنگرود به سرعت پیش رفت و تنها یکبار وقفهی کوتاهی بخاطر اختلاف و برخورد خانم پرتوی با همسر هندیاش در کار پیش آمد. ما با پشتکار و شوق و کارمان را به پایان رساندیم و بیتوجه بودیم در حالیکه “دختر لر” از راه رسیده بود و ما که در گیرودار یافتن راههایی برای تسریع ظهور و چاپ فیلم خود بودیم نمیتوانستیم حدس بزنیم که چه سرنوشتی در انتظارمان است. مرادی بشدت با اصول تکنیکی آشنا بود اما ما فقدان وسیله داشتیم و پس از پایان فیلمبرداری طی جلسات متعددی بحث کردیم که نتیجهاش به اختراع وسیلهای برای تسریع کار منتج شد؛ دایرهی بزرگی به اندازهای که بتوان آنرا وارد طشت کرد ساخته شد و بعد با وصل قطرهای دایره بهم و نصب چوبههای کوچکی روی آن امکان اینکه همهی شصت متر فیلم یک کاست را بتوان دور آن پیچید و وارد طشت حاوی محلول کرد، عملی گردید. با این تفصیل بیش از چهل روز کار ظهور و ثبوت فیلم طول کشید. در تمام تهران یک دستگاه تراش فلز وجود نداشت و یک دستگاه جوشکاری نبود و نتیجتا برای ساخت دستگاههای ابداعیمان ناچار بودیم از حلبیسازان که در کار ساخت آفتابه و تله موش بودند استفاده کنیم و دستگاهمان را با ابزارهای کهنه و فرسوده و با لوازمی که خاص اتوموبیل و ساعت بود جور کردیم و میساختیم.”
*پشت صحنه فیلم بوالهوس – ابراهیم مرادی از چپ، نفر سوم که به دوربین می نگرد*
سرانجام “بوالهوس” آماده میشود. پنج ماه از نمایش فیلم ناطق “دختر لر” (که نزدیک به چهارماه نمایش نخستینش به طول انجامید) و سه ماه نیز از نمایش فیلم صامت “حاجیآقا آکتور سینما” (که با ناکامی روبرو شد) گذشته است. سازندگان بوالهوس علیرغم رویدادهای چند ماه گذشته ناامید نیستند و همهی تلاش خود را برای عرضهی بهتر فیلم به کار میبرند و برای اینکه از وجههی سینما مایاک برخوردار شوند با ساکورا لیدزه به مذاکره پرداخته و او به وجودی که اعتقادی به فیلم صامت ندارد به خاطر احترامی که برای قطبی، گرجی و دهقان قائل است اجازهی نمایش فیلم در سینمایش را به صورت مشروط (در صورت داشتن فروش) به آنان میدهد که بتوانند مجوز بوالهوس را طی شمارهی ۱۱۸۴ در پانزدهم اردیبهشت ۱۳۱۳ از تشکیلات کل نظمیهی مملکتی وزارت داخله به نام سینما مایاک دریافت کنند.
عامه که لذت تماشای فیلم ناطق را دریافته است عنایت چندانی به فیلم صامت “بوالهوس” ندارد و آن عدهی قلیلی که فیلم را میبینند با خواص هم عقیده میشوند که “بوالهوس” علیرغم اشکالاتی که دارد اثر بهتری نسبت به تولیدات گذشته در ایران است. حسینقلی مستعان، منتقد روزنامهی ایران نیز همزبان با دیگر صاحبنظران در مقالهی مشروحی از فیلم تمجید میکند:
“دوشنبه ۲۴ اردیبهشت
پروگرام فعلی سینما مایاک فیلم ایرانی بوالهوس است که اولین محصول مشترک فیلمبرداری پرسفیلم است. شرکت پرسفیلم چندی است که از طرف یک عده جوانان با ذوق ایرانی برای تهیهی فیلمهای فارسی تشکیل یافته است. البته چون اقدام به تاسیس اینگونه موسسات در ایران تازگی دارد و هنوز مردم از فوائد مادی و معنوی آن بی خبرند چنین شرکتی نمیتواند با دست باز و وسایل کافی کار کند و محصول آن بپای فیلمهای امروز دنیا برسد. ولی در این گونه امور مهمترین مرحله برداشتن قدم اول و پشتکار و فعالیت مقدمین و کوشش در راه نجاح است و اگر همت و مساعدت مردم نیز به کمک اینگونه موسسات آید ترقی و تکامل آنها خیلی زود امانپذیر است. چنانکه گفته شد فیلم بوالهوس با سرمایهی کوچک و محدود ولی با همت و فعالیت بزرگ و نامحدودی تشکیل یافته است. در راه تهیهی فیلم آنچه از حدود امکان خارج نبوده است سعی و جدیت شده و در حقیقت فیلم مذکور از بسیاری جهات خوب و ملامتناپذیر است. یکی از لوازم فیلم خوب اهمیت و تاثیر و خوبی موضوع آن میباشد. فیلم بوالهوس از این حیث تقریبا نقصی ندارد و موضوعی که برای آن تهیه شده یک موضوع اخلاقی اجتماعی است که در روح و فکر بینندگان تاثیر کافی بخشیده نتایج سودمندی نیر به دست میدهد. یکی دیگر از چیزهایی که برای فیلم خوب لازم است مناظر طبیعی فیلم بوده و البته فیلمی که در ایران با داشتن اینهمه لطف و زیبایی در طبیعت تهیه شود از حیث مناظر طبیعی بینیاز است و برحسب انتخاب صاحب فیلم بهترین مناظر را در فیلم وارد میتوان ساخت. اما جزئی از نواقص که در موضوع فیلم و ربط قسمتهای مختلفهی آن به یکدیگر بنظر میرسد، با اینکه کمشمارند و از یک فیلم موسسهای و تجربی ساخته شده با امکانات کم نمیتوان انتظارات بیش از این را داشت اما بهتر است با رعایت این نقصها در آثار بعدی ایرادات جزئی را برطرف نمایند. به طور مثال: در فیلم بوالهوس مسافرت از لنگرود به طهران و از طهران به لنگرود چنان سهل و بدون تغییر وضع صورت میگیرد که آن را مسافرت از طهران به قلهک هم فرض نمیتوان کرد و مجروحی را که به وسیلهی اتومبیل این مسافت را میپیماید در لنگرود به مجرد زمین خوردن از اسب در اتومبیل میافکنند و بلافاصله او را در طهران مقابل یک مریضخانه بدون اینکه چیزی بر او پوشانیده باشند یا اموری را که برای حمل یک مجروح سخت و خطرناک – زیرا لنگرود و شهرهای عرض راه قابل معالجه نبوده و او را به طهران آوردهاند – لازم است مراعات کرده باشند پیاده میکنند. موضوع دیگری که تذکر آن برای بعدها لازم است اینست که فیلم مربوط به هر زمانی که باشد باید عادات و اخلاق و امور متداول در آن زمان را در خود جای دهد مگر اینکه موضوع فیلم اصلا برای نشان دادن یک فرد استثنایی باشد. تفریحاتی که در فیلم بوالهوس برای نزهت فراهم شده خصوصاً قسمت اسبسواری از اموری است که امروزه در اروپا متداول است ولی در بین خانمهای ایرانی خصوصاً مسلمان هنوز اگر نظیری برای آن باشد بیاندازه نادر و در حکم معدوم است. (*البته نویسنده از چنین رسوماتی آگاه نیست با اینکه ابراهیم مرادی اهل گیلان بوده و رسومات محلی کامل استان خود را به خوبی میشناخته و موضوع عروسی در یک روستای شمالی را بومیسازی کرده است اما منتقد ما حکم عجیب و مطلقی میدهد*)”
ساکورا لیدزه که شرط نمایش را استقبال مردم قرار داده بود پس از چهار روز، نمایش فیلم را در سینما مایاک متوقف میکند اما به لحاظ عنایتش به تهیهکنندگان آن، نمایش آنرا در شعبهی سینما سپه ادامه میدهد.سپس مرادی به صورت خودجوش فیلم را به شهرستانها برد و در رشت و انزلی و کرمانشاه چند شب نمایش داد اما شهرت “دختر لر” همه جا را فرا گرفته بود و مردم به نوعی مسخ اولین اثر ناطق ایرانی شده بودند و جذب “بوالهوس” صامت نمیشدند. فیلم نهایتا شکست سنگینی خورد و گروه از هم پاشید و هر کس به سمت کاری رفت ولی ابراهیم مرادی در کنار سینما ماند و جنگید.